امشب دلم
جز ساز گلایه
به هیچ نتی
تن نمی دهد.
گلایه از
طفل بی کسی
که تمام خوب پدر را
پاسخ به ضربتی بهانه کرد.
و آن محراب
که سجاد ترین پیشانی را
به جرم خضوعش
خضاب خون پوشید
و آن کوله بار فراق
که تهی تر از تهی دستی است.
دیگر
نه شاهی
هم بازی کودکی یتیم می گردد
نه خرمایی
گرسنه کامی
عسل می بخشد.
در گوشه ی خرابه ای
نابینایی
بی قرار
یک قرار
می گرید
بر قدم هایی که
همدم
کوچه ها بود و گم شدند.
لا به لای این اندوه
نخل ها هم
در استقامت کم می آورند.
و بی نهایت
تاٌسف دنیا
که المثنایی برایش نزایید و رفت
بالا
صدا از خدا می آید
که این مدال ولایت
سهم من است.
و پایین
من خاکی
در فراق عدل
مویه سر می دهم.